آرشیداآرشیدا، تا این لحظه: 10 سال و 11 ماه و 15 روز سن داره

خورشید آریایی

برای تو...

برای تو... تکیه برتو داده ام بی آنکه حس کنم چگونه ایستاده ام،سنگینی قامتم را قامتت به دوش میکشدو هر لحظه این هراس مراخواهد کشت که فرونریزدآن دیوار سخت نادیدنی،تو را به خاطر تو، برای همه داشتن هایت و همه نداشتن هایت دوست میدارم ...
15 آبان 1392

مرحبابردل ابری هوا...

مرحبابردل ابری هوا... باران که بارید تمام خلوتم پر شد از صدای شر شرشر شر.... به تنهایی ام خوش آمدی آبی پاک از آسمان رسیده ،بیرنگ ترین پاکی از خدابرجای مانده در زمین زشتی ها...
12 آبان 1392

خورشید طلایی

خورشید طلایی ام ...   ثمره زندگی ام ... سالها در من بوده ای حاشا میکردمت بی آنکه خود بدانم... اکنون در آغوشمی در گرمای تنم در میآمیزی و چشم در چشمم میدوزی .اشک میریزی و من پا به پایت بی آنکه بدانم چه میخواهی... چقدر این روزها ناتوانم در برابر تو ...     [ شنبه پنجم مرداد 1392 ] [ 11:54 ] [ کیمیا ] [ نظر بدهید ] ...
9 آبان 1392

عکسای نوزادی نی نی آرشیدا

سلام آرشیدای کوچولوی مامان...   عزیز دلم الان پنجاه و پنج روزه که تو به دنیا اومدی... اما هنوز خیلی کوچولویی آخه شیرم خیلی کمه خیلی اذیتم میکنی همش داری گریه میکنی و من غصه میخورم [ شنبه بیست و دوم تیر 1392 ] [ 10:23 ] [ کیمیا ] [ 1 نظر ] ...
9 آبان 1392

چکاپ

آرشیدانازم سلام ... دیروز رفتیم واسه چکاپ تهران از ساعت دوازده حرکت کردیم تا از بیمارستان اومدیم بیرون هفت شب شد،خیلی خسته شده بودیم و من و بابافرشاد جفتمون اعصابمون خیلی بهم ریخته بود، شمام خیلی خسته شده بودی و کلافه همش گریه میکردی و نق میزدی آخه برای اکو باید میخوابیدی و بهت دارو خواب آور داده بودن ولی نمیدونم چرا شما بدتر سرحال شده بودی و بازی میکردی خلاصه دوبار خوابیدی و یه بچه شیطون که داشت  باباباش بازی میکرد سروصداکردنو بیدارت کرد دیگه بابا عصبانی شده بود و هی اینور اونور قدم میزد که یهو کاسه صبرش لبریز شدو و بابا بابای بی ادبش دعوا کردن و مامان کلی ترسیدم و گریه کردم تابابافرشاد رفت حراست و آورد و خلاصه بیرونشون کرد و ماجرا...
9 آبان 1392

بدون عنوان

اینم یه کلاه و شال که خاله زهرا واست بافت   تو هم موقعی که سرت کردیم انقد گریه کردی و کولی بازی درآوردی که نگو ...
9 آبان 1392

دستهای کوچک آرشیدا

آرشیدای من گیسوان مخملیت  را مینوازم و میبوسم . وآن دو قرص ماه سیاه که در روشنی روزچشمهایت میدرخشند آنگاه که ملتمسانه مرا مینگری ومن با دستان بسته فقط اشک میریزم و میریزم و میریزم و.... دستهای کوچکت را به دستان بزرگ و توانمند خدا و شش ماهه ء ابا عبداله(ع)میسپارم انکس که تو رامهربانانه در آغوش من گذاشت به من باز خواهد گرداند و من این را میدانم و مصرانه به این معتقدم
5 آبان 1392