آرشیداآرشیدا، تا این لحظه: 10 سال و 11 ماه و 2 روز سن داره

خورشید آریایی

سرخک

بالاخره تب فرشته کوچولوی ما بعداز 5 روز اومد پایینو و خداروشکر که با خوندن کامنت پریسا جون  تن ندادم به طب خانگی و اصرارمادر شوهرو ... تا اینکه دیروز ظهر تمام صورت و بدن آرشیدا دونه های قرمز زدومنم که دیگه  از ترس داشتم سکته میکردم ،  کاشف به عمل اومد جوجه ی ما سرخک گرفته بوده و چه عذابی رو تحمل کرده بچم بیقراریاش کم و بیش ادامه داره و منم که سخت مشغول انجام وظیفه ی مادری... ...
13 ارديبهشت 1393

آرشیدا مریض شد

حالم امروز خوب نیست،سه چهار شبه که درست و حسابی نخوابیدم ،آرشیدا چهار روزه داره تو تب میسوزه و دارو و دکتر هم اثر نداره عروسک خانوم همش گریه میکنه و بی تابه،سه روزه لب به غذا نمیزنه از هر چیزی که بره جلوی دهنش فرار میکنه دلم برای شیطونی کردناش تنگ شده ،نمیدونم چیکار کنم ؟ دکتر گفت ویرووسه ،ولی آخه چهار روزه تبش فقط با دارو قطع میشه و همین اثر دارو میره دوباره تب میکنه کلافه ام ،مادر شوهرم میگه تو گلوش چیزی گیر کرده و به اصطلاح خودش تیکه افتاده و باید ببریمش پیش یه خانمی که اونو دربیاره و کارش تجربیه ،اما من خیلی میترسم و راضی نمیشم،نمیدونم چیکار کتم؟!!! فکر کنم بچم چش خورده ...
10 ارديبهشت 1393

اولین مسافرت آرشیدا

به اصرار بابا فرشاد خلاصه روز ششم عید بود که آرشیدا راهی اولین مسافرت زندگیش شد،من خیلی دلهره داشتم آخه آرشیدا خیلی تو ماشین اذیت میکنه مخصوصا اگه خوابش بیاد بالاخره دلو زدیم به دریا و رفتیم همدان و کرمانشاه ،خداروشکر آرشیدا خیلی اذیت نکرد،چون جمعیتمون زیاد بود و فرشاد هم عاشق مسافرتهای دستجمعیه و بچمو کرده بودن نقل مجلسو براشون شیرین کاری میکرد آرشیدا تازگیا گیلی گیلی حوضک میکنه و نای نای یاد گرفته تازه وقتیم بهش میگم جوجوی مامان کیه میگه : من اونوقته که دوست دارم درسته قورتش بدم   ...
1 ارديبهشت 1393

سال 92 خودرا چگونه گذراندید...

داشتم به این فکر میکردم که اگه الان مدرسه میرفتم و یه موضوع انشا بهم میدادن که سال 92 رو چجوری گذروندم چی باید بنویسم؟؟؟؟ خوب بود ؟ بد بود ؟ نمیدونم خلاصه واسه این همه اتفاقایی که واسم تو سال گذشته افتاد ... همیشه نزدیک تحویل سال که میشه تمام سالی که گذشت میاد جلو چشم: باردار شدنم:خوب به دنیا اومدن آرشیدا: خوب لذت مادر شدن : خوب بیماری آرشیدا : بد خوب شدن آرشیدا : خوب انصافا باید گفت سال خوبی بوده چون خوباش خعلی بیشتره و جا واسه ناشکری و بهونه گیری نمیمونه لحظه تحویل سال ، منو فرشاد هیچی نداشتیم که بهم بگیم و سکوت مطلق بین ما حرفای زیادی میزد که هر دومون میشنیدیم ،من پر از بغض بودم واسه سختیایی که هر سه مو...
18 فروردين 1393

دوباره بهار ...

سلام سلام به همه ی دوستای نازم و کلی معذرت خواهی واسه دیر اومدنم و نگران شدنتون امیدوارم همتون بهار و سال جدید خوبی داشته باشید و در کنار خانواده های گلتون و نی نی های نازنازیتو سال پر از آرامش و سلامتی رو سپری کنید... من کیمیا ...عاشقانه خانواده مجازیمو دوست دارم و با لبخنداشون میخندمو وبا اشکاشون اشک میریزم خوشحالم برای تولد کیان جون و مامان پریسا،برای علیرضا جون که مامانش خیلی وقته دیگه مطلب نذاشته ،واسه فاطمه عزیزم که حسابی شیطون شده و یکی از آرزوهای بزرگم اینه که سلامتی کامل نصیبش بشه، غزلک شیرین زبون و الیناجون وطاها کوچوله و سوینا جون....همه و همه که خیلی دوستشون دارمو و مثل آرشیدام واسم عزیزن . . . جون...
18 فروردين 1393

کارای جدیدآرشیدا

سلام به همه دوستان نی نی وبلاگیم که الحق باید بگم با اینکه نمیبینمشون از صد تا دوست جون جونیم که هر روز میبینمشون برام عزیزترن و دلم هر روز براشون تنگ میشه... دخترک ناز ما هنوز چهار دست و پا نمیره و تلاشای من و باباش هیچ نتیجه ای نداره ،مامانم میگه همه چیز باید تو زمان خودش اتفاق بیفته و تو اگه خودتم بکشی نمیتونی بچه رو بزور چهار دست و پا کنی راست میگه چون دخترکم چون که غلت نمیزد هر چی تلاش میکردم و برعکسش میکردم بدتر گریه میکرد و عصبانی میشد اما حالا که غلتیدن و سینه خیز یاد گرفته حتی دو دقیقه نمیخوابه که مای بی بیشو ببندم . خلاصه هنوز هیچی نشده انقدر شیطونه که نگو اصلا آروم و قرار نداره همش دوست داره چنگ بزنه به تمام اشیایی که دو...
6 اسفند 1392

شیطونی آرشیدا

سلام سلام آرشیدا نازم .دختر خوب و طنازم   الهی مامان فدات شه که میگی: ماما و قند تو دل ماما آب میشه عسلممممممم   دیروز وقتی من و آرشیدا رفتیم تو چرت بعد ازظهر یهو چشامو باز کردم و با صحنه عجیبی روبرو شدم... آرشیدا سینه خیز و دنده عقب رفته بود زیر میز ناهار خوری         آخه دخترم انقد شیطون چهار دست و پا شی چی میشی گلم                 ...
6 اسفند 1392

دردهای یک مادر...

هر کی این مطلبو خوند یه حمد شفا برای مادرم بخونه   مادر ... زمانی که مادر شدم بیشتر دانستم که تو کیستی...و اما تو با شکسته نفسی گفتی: نفهمیدم شما چطور بزرگ شدید!!! از وقتی پدر رفت روزگار خوشت را ندیدم ،مظلوم ترین مادر دنیا... خویشاوندیت با درد را تاب دیدنم نیست ...و تو مهربانانه اما با تن  و روحی ستمدیده درشتی گاه و بیگاه فرزندانت را تاب میآوری ... دوازده سال گذشته است و ترسها با بی انصافی دردهایت را زیادتر و زیادتر میکنند... ترس بی خانه شدن ، ترس تنها شدن و هزاران دیگر... خدایا زندگی مرا بگیر و سلامتی را به مادرم باز گردان... خدایا مادرم را بالای سرم میخواهممممم...     بعد از ...
6 اسفند 1392