آرشیداآرشیدا، تا این لحظه: 10 سال و 11 ماه و 16 روز سن داره

خورشید آریایی

روز عمل

بالاخره عمل تموم شد و تو رودر حالی که یه عالمه لوله و شلنگ بهت وصل بو درو تخت جراحی بردن تو اتاق مراقبتهای ویژه کاش میمردم و اون لحظه ها رو نمیدیدم... دکترت که اومد گفت خداروشکر عملت موفق بوده و مشکلی پیش نیومده خدایا شکرت .... خدایا ممنوم ازت...  
5 آبان 1392

چشمان سیاه خورشید

صبح است ... خورشیدم به درآی ... بتاب ... بدرخش... مادر را دیگر یارای ایستادن نیست و نه نشستن و نه خفتن و نه لالایی خواندن... خورشید چشمان سیاهت که درهر طلوعی میدرخشند را طاقت خیس دیدنم نیست...
5 آبان 1392

دعا

آرشیدا این روزا خیلی به معجزه دعا اعتقادپیدا کردم خیلیا برات دعا کردن و من دیدم که چطوری تو شفا پیدا کردی خوبیش به این بود که تو یه بچه معصوم هستی و هیچکی ازت دل پری نداره و منم تا حالا آزارم به کسی نرسیده واسه همین احساس میکردم همه دارن از ته دل واست دعا میکنن...  
5 آبان 1392

خدا...

خدایا چه خوب آمدی میان این همه رفتن ... خدایا چه خوب پیدایم کردی میان اینهمه گم شدن... تو برگزیده ی قلب ناآرام و دستهای به دعا نشسته ام هستی ... تویی ((جانشین همه نداشتن هایم))...
5 آبان 1392

انگشت پا

سلام عزیزم... امروز تونستی برای اولین بار انگشت پاتو بگیری انقدر ذوق کردی و خندیدی که من از خنده ء تو کلی خندیدم الهی مامان قربون اون خنده هات بره ...
5 آبان 1392

باران

در تنهاییم غرق میشوم سکوت کرده ام ،دیگر خودم هم ازین سکوت خسته ام ،به یک گوشه  خیره شده ام جز ذرات گرد و غبار هیچ نمیبینم... امشب تمام دلم را سهم تنهایی این شب تاریک خواهم کرد و روح خسته ام را به آغاز بودنم پرواز خواهم داد ،شاید باران مرهم دستان خاطراتم باشد...
5 آبان 1392

روز سوم

خلاصه برات بگم دختر کوچولوی ناز من... چند روز با ترس و اضطراب  به شب میرسوندم و شبا اونقدر گریه میکردم تا خوابم میبرد فقط به امید اون پنج دقیقه ای که صبح راهم میدادن تا تو رو ببینم وقتی میومدم بالای سرت انگشتم و سفت میگرفتی و فشار میدادی و زبون کوچولوتو بیرون میآوردی که بهت شیر بدم منم اونقدر گریه میکردم که پرستارا بیرونم میکردن تا روز عمل ...
5 آبان 1392

خدایا کمکم کن

غروب شده بود ...   از پشت در اتاقی که توش خوابیده بودی تکون نمیخوردم ... راهم نمیدادن تو  هیچ چیزنمیتونست آرومم کنه فقط  اشک و اشک ... رفتم امامزاده حسن لباس کوچولوت که دیگه با اشکام خیس خیس شده بود هنوز تو دستام بود یا علی اصغر امام حسین آرشیدای من شیر نخورده لباش خشک شده ...تشنه ست... گرسنه ست ... خدایا کمکم کن ... [ شنبه نهم شهریور 1392 ] [ 12:53 ] [ کیمیا ] [ نظر بدهید ...
5 آبان 1392