آرشیداآرشیدا، تا این لحظه: 10 سال و 11 ماه و 14 روز سن داره

خورشید آریایی

برف

چه برف قشنگی میباره هوا خیلی سرده و من فقط نگران سرما خوردن توام... بالاخره خنده رو لب مامان نشست... بردیمت تهران پیش دکترتفرشی و داروهاتو قطع  کرد خدارو شکرمیکنم که بعد این همه سختی که من و تو بابایی کشیدیم الان یه نفس راحت کشیدیم امروزم که واکسن داری و وای به حال مامانته خداکنه فقط مثل چهارماهگیت نشه که خیلی سختت بود ...
21 آذر 1392

عشق مادری

آرشیدا عزیزم پاره تنم ... پیشم هستی ولی همش دلم برات تنگ میشه... دلم برات میگیره... واقعا چه عشقی خدا به مادر داده ...
3 آذر 1392

بهانه گیری آرشیدا

سلام عزیزم ... اینروزا خیلی اذیتم میکنی مدام بهانه... گریه نمیدونم چت شده دیشب خونه مامانی مهمونی بودهمه خاله ها جمع بودن و دایی رضاو... اما تو از سر شب گریه کردی نه شیر خوردی نه سوپ و نه سرلاک الهی مامان فدات بشه مامانی میگه شاید داری دندون درمیاری و انقدر بیقراری میکنی خاله فرح گفت بهت قطره استامینوفن بدم که اگه دردی هم داشته باشی آروم شی منم اینکارکردم و تو بعد نیم ساعت خوب شدی و دوباره دختر خوش اخلاق مامان شدی ...
2 آذر 1392

طفلک شش ماههء من

سلام عزیزم دیروز طبق نذری که کرده بودم بردمت امامزاده حسین همایش شیرخوارگان و چقدر گریه دار بود و چقدر طفل شش ماهه امام حسین جلو چشمم مجسم میشد یاد روزایی میفتادم که یک هفته بدون شیرو آب ... خون گریه کردم ...
18 آبان 1392

فرنی خوردن آرشیدا

سلام عسل مامان ... دیروزمنو بابا فرشاد بردیمت دکتر برا تغذیت و بهمون گفت  با اینکه هنوز شش ماهت تموم نشده ولی باید واسه اینکه بهتر رشد کنی دو تا آمپول ویتامین دی بزنی و باید شروع کنی به خوردن فرنی و سرلاک... وای که چقدر منتظر روزی بودم که بهت فرنی بدم چه کیفی کردم وقتی اینو از دکتر شنیدم خلاصه از همونجا بردیمت خونه خاله فرح و آمپولتوزد قربون دختر گلم برم ک فقط یه کم گریه کردی و همین بابا فرشاد باهات بازی کرد خندیدی و درد آمپول از یادت رفتم،فدات بشم که انقدر قوی و صبوری مامان... فرداشم با کلی ذوق و شوق برات فرنی درست کردم که نوش جونت کردی اما سرلاکو گذاشتم تا بابا از سرکاراومدو باهم بهت دادیم و کلی ذوق کرد و یه عالمه ازت ...
16 آبان 1392