آرشیداآرشیدا، تا این لحظه: 10 سال و 11 ماه سن داره

خورشید آریایی

سفر دوباره به الموت

بالاخره بعد از یکسال فرصت شد این سه روز تعطیلاتو بریم زادگاه  زیبای مامان و بابام  :((الموت)) درست خرداد ماه پارسال بود وقتی آرشیدا یک ماهش بود رفتیم الموتو بعد اون دیگه نتونستیم بریم ... به خاطر جاده کوهستانی که داره تصمیم گرفتیم آخر شب راه بیفتیم که آرشیدا اذیت نشه و خدا رو شکر تمام راهو خواب بود؛الموت خییییلی سرد بود و منم تا تونسته بودم برا آرشیدا لباس زمستونی برداشته بودم صبح که از خواب بیدار شد با تعجب به درو دیوار خونه نگاه میکرد و حسابی تعجب کرده بود که اینجا کجاست،؟؟به آرشیدا خیلی خوش گذشت و فقط تنها نگرانیم این بود که یه وقت سرما نخوره اینقدرم  که دد بردیمش دیگه خونه بند نمیشد و حتی برای شام و ناهارم که می...
17 خرداد 1393

تولدآرشیداجونم

              خیلی برنامه داشتیم واسه تولد خورشید خانوم ولی این اثاث کشی بی موقع همه چیو خراب کرد  به خاطر همین ترجیح دادم دو تا مهمونی کوچیک بگیرم یکی واسه خانواده  بابا جون و یکی واسه خانواده خودم آخه خیلی شلوغ میشد و جمعیت زیاد میشدو دست و پامو گم میکردم واسه همین خواستم که تو دوشب باشه   شب اول که خانواده بابا فرشاد بودن اعم از :عمه های بابا و خاله ی بابا و پدر جون و مادر جون و عمه فائزه و عمو فرهاد ، آرشیدا خانوم ما از شدت خواب بد اخلاق شده بود و به هیچ عنوانم حاضر نبود جمع و ترک کنه و بخوابه و فقط نق میزد و بهونه منو میگرفت ...
7 خرداد 1393

تولد یکسالگی

..   وای امروز تولد خورشید خانومه ،واقعا نمیدونم بعد از این همه سختی که تو این یک سال کشیدم ،ولی بازم میگم که چه زود گذشت و آرشیدا یکسالش شد به خاطر اثاث کشی خونمون که درست مقارن شد با تولد آرشیدا جون مجبور شدم تولدش رو چند روز جلوتر بگیرم که ایشاله عکساش رو میزارم مرسی از همه دوست جونام که تولد آرشیداجونو تبریک گفتن واقعا سر صبحی شرمندم کردن ...
5 خرداد 1393

برای آرشیدا

    سلام آرشیدای عزیزم ... امروز هم خورشید طلوع کرد ،درست مثل روزهای قبل،اما تلالو شراره های آتشینش باهمیشه فرق داشت ،تمام وجودم گرم شد ،نفسم به شماره افتاد ،برگه ی تقویم دیواری اتاقمان تولدت را فریاد میزد،تمام وجودم گرم شد از خورشیدتابنده ی تنت،نزدیکی به من مثل صدای نفسهایم اما نمیسوزانیم ،چه زیباست داشتن آفتاب در خانه ،تمام هستیم از نور هستی بخش وجود تو هست میماند...   عاشقانه ،مادرانه،صبورانه دوستت دارم ...   تولدت مبارک آرشیدای من... ...
5 خرداد 1393

تولد آرشیدا جونم 2

اینم تولد شب دوم: شب دوم تولد هم آرشیدا زیاد سر حال نبود واسه اینکه بچه ها اسباب بازی های بچمو میگرفتنو زورش بهشون نمیرسید واسه همین اعصابش خورد میشد ،نتیجه این شد که هیچکدو م از عکساش خوب نشد و تو هیچکدومشون نخندید       اینم عکس آرشیدا و نیکسا و رمیساجون (دخترخاله ها)و پارمیس جون(دختر دایی) ...
1 خرداد 1393

تولد آرشیدا جونم

دیگه  آرشیدا جون یکسالش شده و دخترم واسه خودش خانومی شده خیلی بامزه و دوستداشتنی شده ،هر کار که بکنیم ازش تقلید میکنه و کلی از حرکاتش میخندیم دختر لجبازی نیست و فقط مواقعی که خوابش بیاد اذیت میکنه . کارایی که آرشیدا تو یکسالگی میکنه : وقتی بهش میگم چند تا دوستم داری؟ میگه :دو تا بهش که میگم بخند با صدای بلند قهقهه میزنه بوسم میکنه ،بغلم میکنه به هر بلندی آویزون میشه و راه میره شونه برمیداره و موهامو شونه میکنه گل سرشو میزاره رو سرش که خوشگل بشه و بعد میخنده وقتی گرسنشه میگه: به به و بالاخره بهم میفهمونه که گرسنه ست هر چیزی که دستم میبینه میگه : من ، من ،یعنی بدش به من خلاصه یه فضول خانومیه که نگو ...
31 ارديبهشت 1393