آرشیداآرشیدا، تا این لحظه: 10 سال و 11 ماه و 5 روز سن داره

خورشید آریایی

بدون عنوان

آرشیدا ...   خورشیدم ... آغوش  خالیم عطر تنت را فریاد میکشد... این روزها حسرت همنشین نفس های گاه و بیگاهم است ... حسرت به آغوش گرفتنت .... برایت لالایی خواندن...       [ یکشنبه دهم شهریور 1392 ] [ 11:0 ] [ کیمیا ] [ 3 نظر ...
5 آبان 1392

روزدوم

منی که طاقت نداشتم حتی واکسن زدنت رو ببینم  دستای کوچولوت و نگه داشته بودم تا ازت رگ بگیرن اونقدر گریه میکردی و با چشای تیله ایت بهم نگاه میکردی که دوست داشتم همون لحظه بمیرم...   تو رو از بغلم گرفتن و بردن تو بخش مراقبت های ویژه ... چه روزای سیاهی بود خدایا به من و آرشیدای کوچولوم طاقت و صبر بده... [ شنبه نهم شهریور 1392 ] [ 12:41 ] [ کیمیا ] [ نظر بدهید ] ...
5 آبان 1392

بدون عنوان

عزیز دل مادر ...   باز من اومدم اما اینبار نیومدم که از سیسمونیت بنویسم و یا از شوق به دنیا اومدنت... من همونم .... اما انگار هزار سال پیر شدم ... پیرتر رنگ پریده تر و خسته تر از ماه قبل برات با قلب خستم مینویسم که بدونی چقدر دوستت دارم.... [ شنبه نهم شهریور 1392 ] [ 12:28 ] [ کیمیا ] [ نظر بدهید ] ...
5 آبان 1392

بدون عنوان

مثل تو فیلما بود...   فیلمای گریه دار ... روز ا هم تو گریه میکردی و هم من .شبا نه تو میخوابیدی نه من تو از درد و من از درد تو .دردی که نمیدونستم چیه... دکتر که گفت ((عمل قلب)) سقف اون مطب دو سه متری دور سرم چرخید همه چیز برام تاریک و سیاه شد تو رو گرفته بودم تو بغلم ومحکم فشارت میدادم گریه میکردم و حضرت عباسو صدامیکردم... نمیدنم چقدر اون لحظه ها طول کشید و چندساعت تا آروم شدم ... شب بیست و سوم ماه رمضان بود شب قدر ... الغوث الغوث خلصنا من النار یا رب... آخه یه بچه ء کوچولو چطوری طاقت تیغ جراحی رو داشت...   [ شنبه نهم شهریور 1392 ] [ 12:40 ] [ کیمیا ] [ 1 نظر ] ...
5 آبان 1392

بدون عنوان

کودکی که آماده تولد بود نزدخدا رفت و از اوپرسید: میگویند فردا شما مرا ب زمین میفرستید،اما من ب این کوچکی و بدون هیچ کمکی چگونه میتوانم برای زندگی ب آنجا بروم: خداپاسخ داد:در میان تعداد بسیاری از فرشتگان من یکی را برای تو در نظر گرفته ام،او از تو مراقبت میکند اما کودک هنور اطمینان نداشت که میخواهد برود یانه!گفت:اما در بهشت من هیچ کاری جز خندیدن و آواز خواندن ندارم واین ها برای شادی من کافیست... خدالبخندزدو گفت:فرشته تو برایت آواز خواهد خواند و هرروز ب تو لبخند میزند،تو عشق او را احساس میکنی وشاد خواهی بود... کودک گفت:من چگونه میتوانم بفهمم که مردم چه میگویند وقتی زبان آنها را نمیدانم خدا اورا نوازش کرد وگفت:فرشته تو زیباترین وشیر...
5 آبان 1392

بدون عنوان

کودکم...   چشمهایم که باز میشوند هیچ چیز نمیبینم جز چشم های نادیده ات ....  پراز معصومیت برجای مانده از بهشت... میخواهم تمام شادی دنیا برای تو باشد آن لحظه که پای میکوبی و میکوبی و تمام شادی دنیا برای من میشود پاره تنم ... مرا در آخرین روزهای خلوت خویش با سر انگشتان کوچکت میکاوی و من ثانیه ثانیه  آمدنت رابه انتظار مینشینم...   [ شنبه بیست و یکم اردیبهشت 1392 ] [ 13:6 ] [ کیمیا ] [ 3 نظر ] ...
5 آبان 1392

بدون عنوان

سلام جوجه کوچولو... بالاخره اسمتو گذاشتیم ((آرشیدا))یعنی خورشید آریایی،البته نظر جمع بود چون اسمی که دوست داشتم تو داشته باشی هنوز وجود نداره!!! دوشنبه ساعت 8صبح قراره از تو دلم بیای بیرون   ،اما فقط خدا میدونه که چقد استرس دارم همش فکر میکنم شاید زیر عمل بمیرم. یا نکنه خدای نکرده تو یه چیزیت باشه .اما باز توکلم به خداست تو هم برای هر دوتامون دعا کن خوشگل مامان ...   [ جمعه بیست و هفتم اردیبهشت 1392 ] [ 12:16 ] [ کیمیا ] [ نظر بدهید ] ...
5 آبان 1392

بدون عنوان

سلام ماهی کوچولو... رفتم دکتر باز وقت به دنیا اومدنتو عقب انداخت این ماه خیلی سخته دخترم ،انقدر شکمم درد میکنه که نگو همه شکمم که ترک خورده با اینکه خیلی مراقبت کردمو بهترین کرم جلوگیری ترک شکمو استفاده کردم از درد دست و پامم که دیگه... ازین حرفا بگذریم... راستی یه خبر خوب ،اتاقتو چیدم خیلی خوشگل شده خداکنه تو هم خوشت بیاد .بابایی که وقتی میاد خونه هر یک ساعت یه بار میره اتاقتو نگاه میکنه و کلی ذوق میکنه   [ سه شنبه هفدهم اردیبهشت 1392 ] [ 19:12 ] [ کیمیا ] [ 1 نظر ...
5 آبان 1392

بدون عنوان

خلاصه برات بگم مادر... دیروز با چه بدبختی با این شکم گنده اسباب کشی کردیم.. واسه جمع کردن وسیله ها که تقریبا کسی کمکم نکرد      قرار بود روز جمعه ساعت ۹ صبح از باربری بیان جلو در که اسبابا رو ببرن روز قبلش من از ظهر که از دفتر رفتم خونه شروع کردم به کار کردن تا ساعت ۹شب که بابایی اومد خونه.دیگه رنگ به روم نمونده بود تو هم بدجوری خسته شده بودی جوجه ء مامان چون اصلا دیگه لگد نمیزدی بهم   یه بارم که پام خورد به چهار پایه خوردم زمین ولی از ترسم به کسی چیزی نگفتم دیگه شروع کردم به گریه کردن و ناسزا گفتن به هر کی که میشناختم دور خودم میچرخیدم و وسط تلمباری از کارتن غصه میخوردم مامانبزرگ خانومتم ک...
5 آبان 1392