روز سوم
خلاصه برات بگم دختر کوچولوی ناز من...
چند روز با ترس و اضطراب به شب میرسوندم و شبا اونقدر گریه میکردم تا خوابم میبرد
فقط به امید اون پنج دقیقه ای که صبح راهم میدادن تا تو رو ببینم
وقتی میومدم بالای سرت انگشتم و سفت میگرفتی و فشار میدادی و زبون کوچولوتو بیرون میآوردی که بهت شیر بدم
منم اونقدر گریه میکردم که پرستارا بیرونم میکردن
تا روز عمل
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی