آرشیداآرشیدا، تا این لحظه: 10 سال و 11 ماه و 16 روز سن داره

خورشید آریایی

بدون عنوان

سلام دختر قشنگم   الان سی و شش هفته است که داری تو دل مامان قد میکشی دیروزوقت دکتر گرفته بودم دیگه شمارش معکوس شروع شده و من و بابادل تو دلمون نیست که ببینیمت همش میگفتیم کاشکی زودتر بیای آخه انتظار خیلی سخته اما دیروز که دکتر معاینه م کرد از حرفم پشیمون شدم آخه گفت تو خیلی عجله داری که زودتر بیای اما اگه از وقتش زودتر بیای برات خوب نیست هنوز ریه هات کامل نشده گناه داری جوجه ء مامان چند هفته هم زندون دل مامانی رو تحمل کن اونوقت که بیای همه چیزای قشنگ دنیا رو بهت نشون میدم مواظب خودت باش گل بهارم [ چهارشنبه چهارم اردیبهشت 1392 ] [ 11:11 ] [ کیمیا ] [ نظر بدهید ] ...
5 آبان 1392

شکوفهء بهاری

دخترم ...   شکوفه ء بهاری مادر ... بهار است هر روز  خورشید سر میزند و شکوفه ای باز میشود و آمدنت رادر خاطرم جاویدان نگاه میدارد دستهایم لطافت دستهای کوچکت را میخواهد... بهار فصل توست فصل آمدنت... گل بهاری ام ... عطر کودکانه تنت را هر روز چون که از خواب برمیخیزم استشمام میکنم و سرمست میشوم کسی نمیداندچه پیوند زیبایی ست میان ما تو در تنم تنیده ای و من ضربان قلب کوچکت را شمارش میکنم فرزند بهارم... تو را در آغوش دارم نزدیکتر از هرلحظه از عمرم در منی [ دوشنبه دوم اردیبهشت 1392 ] [ 12:1 ] [ کیمیا ] [ 2 نظر ...
5 آبان 1392

بدون عنوان

دخترم ...   میوه دلم ... زیبای خفته در تنم... دیروز برای چند  لحظه ء ناتمام  تمام وجودم  برای نداشتنت  لرزید...   [ چهارشنبه چهارم اردیبهشت 1392 ] [ 11:2 ] [ کیمیا ] [ 2 نظر ] شکوفه ی بهاری ...
5 آبان 1392

بدون عنوان

کودکم ...   اینجا میان این جاده مه آلود و این هوای ابری کسی مرا نمیبیند.نگاهم را نمیفهمد.این رگبار تند هر شبه وجودم را به استثمار میکشد ودر قلیان احساسم با نیزه های تگرگ سیلی به روح سرکشم میزند و تمامم را پر از درد میکند آنگاه خسته از جبر آسمان به گوشه زمین پناه میبرم و اشک بر سیمای بی فروغم رنگ میبخشد. کودکم... هر روز در میان نگاه نادیده ات غرق میشوم و چشمانم با فروغ چشمان تو درگیر میشود و صاعقه برمیخیزد و مهر در قلوبمان ریشه میدواند و از سیلاب رئوفت پروردگار جان میگرد و نور میخورد وقد میکشد.   [ سه شنبه پانزدهم اسفند 1391 ] [ 11:33 ] [ کیمیا ] [ نظر بدهید ] ...
5 آبان 1392

بدون عنوان

سلام ماهی کوچولوی من ... هنوز نیومدی از الان دلم واست تنگ شده  بغل دست دفترمون یه خونه بهداشته که مامانا میان واسه واکسن نوزاداشون دلم ضعف میره وقتی میبینمشون دوست دارم زودتر بغلت کنم خوشگلم  اگه بدونی مامان چقدر دوست دارم ..نمیدونم وقتی که به دنیا بیای و بزرگ بشی از اینکه به دنیات آوردم خوشحال میشی یا نه ولی دوست دارم بهترینای این دنیا رو واست فراهم کنم که همیشه خوشحال باشی. [ دوشنبه شانزدهم بهمن 1391 ] [ 11:0 ] [ کیمیا ] [ نظر بدهید ] ...
5 آبان 1392

بدون عنوان

کودکم ...لحظه لحظه باتو بودن را هزار بار در ذهن خسته مجسم میکنم ،آنگاه که لمس دستهایت را زیر پوست تنم  احساس میکنم و شادمانه میگویم :توهستی .   کودکم... این روزها قلبم زیاد میشکند و اشک چون سیل بر صحرای خشک شیار گونه هایم جاری میشود و چشم هایم میبارد و میبارد تا از نفس بیفتند و خوابشان ببرد.این روزها که تو را در خویش دارم، رام و آرام بر سختی قلب بهترینهایم سکوت میکنم و چون شمع نیمسوخته بر سنگ مزار خم میشوم و صبرمیکنم تا دستی نابهنگام بر شانه ام فرو ریزد و آهسته در گوشم نجوا کند و آرامم کند.     [ شنبه هفتم بهمن 1391 ] [ 12:7 ] [ کیمیا ] [ نظر بدهید ] ...
5 آبان 1392

بدون عنوان

سلام عسلم   دیروز رفتیم واست سیسمونی خریدیم اما رنگی که دوست داشتم نشد همش تقصیر باباست همش آدمو هول میکنه میگه اینو بخر اونو نخر .نه مدلشو دوس دارم نه رنگشو بهش که فکرمیکنم اعصابم خورد میشه حالا چیکار کنم یه دونه دخمل که بیشتر ندارم [ دوشنبه بیست و پنجم دی 1391 ] [ 12:20 ] [ کیمیا ] [ آرشیو نظرات ] ...
5 آبان 1392

بدون عنوان

در منی و نمیبینمت سخت آشفته ام میسازد این غریبی پرمعنا.نامت سکوتم را در هم میشکند و چون کرم نارس ابریشم روی خاکم میکشاند...کاش میدیدمت لحظه ای هر چند اندک...نه. تو خدایی مگر میشود تورادید؟ دیروز به من میخندیدی و امروزنگاهت سنگین ...خداوندا کمی مهربانتر- خورد شدم آب شدم ...بغض رهایم نمیکند... [ دوشنبه بیست و پنجم دی 1391 ] [ 12:47 ] [ کیمیا ] [ نظر بدهید ] ...
5 آبان 1392

بدون عنوان

سلام عزیزم    دیروز هوا خیلی خی ی ی ...لی سرد بود ؛ساعت 5 وقت دکتر داشتم لحظه شماری میکردم صدای قلب کوچیکتو بشنوم  خلاصه با خاله رویا رفتیم قزوین،وقتی رفتم پیش دکتر سونو گرافی کرد ؛بهم گفت تا حالا دخترتو دیدی؟گفتم نه !بعد صفحه مانیتورو برگردوند روبروی صورتم ؛قلبم داشت از جا کنده میشد چشامو خیره کردم تو صفحه ء سیاه تا اینکه تو دستای کوچولوتو نشونم دادی  خانم دکتر گفت: بیا اینم دست بچت ،اینم سرشه با هیجان گفتم: خانم دکتر یعنی واقعا الان داره دستاشو تکون میده؟باخنده گفت آره دیگه ...بعد تو یه غلطی زدیو پششتو کردی سمت من ،بهترین لحظه ء زندگیم بود خیلی کیف کردم به قول بعضیا باید مادر بشی تا بفهمی .خلاصه همه چی خوب بود آب د...
5 آبان 1392