بدون عنوان
کودکم ...لحظه لحظه باتو بودن را هزار بار در ذهن خسته مجسم میکنم ،آنگاه که لمس دستهایت را زیر پوست تنم احساس میکنم و شادمانه میگویم :توهستی .
کودکم...
این روزها قلبم زیاد میشکند و اشک چون سیل بر صحرای خشک شیار گونه هایم جاری میشود و چشم هایم میبارد و میبارد تا از نفس بیفتند و خوابشان ببرد.این روزها که تو را در خویش دارم، رام و آرام بر سختی قلب بهترینهایم سکوت میکنم و چون شمع نیمسوخته بر سنگ مزار خم میشوم و صبرمیکنم تا دستی نابهنگام بر شانه ام فرو ریزد و آهسته در گوشم نجوا کند و آرامم کند.
[ شنبه هفتم بهمن 1391 ] [ 12:7 ] [ کیمیا ] [
نظر بدهید ]
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی