آرشیداآرشیدا، تا این لحظه: 10 سال و 11 ماه و 9 روز سن داره

خورشید آریایی

تولد آرشیدا جونم 2

اینم تولد شب دوم: شب دوم تولد هم آرشیدا زیاد سر حال نبود واسه اینکه بچه ها اسباب بازی های بچمو میگرفتنو زورش بهشون نمیرسید واسه همین اعصابش خورد میشد ،نتیجه این شد که هیچکدو م از عکساش خوب نشد و تو هیچکدومشون نخندید       اینم عکس آرشیدا و نیکسا و رمیساجون (دخترخاله ها)و پارمیس جون(دختر دایی) ...
1 خرداد 1393

تولد آرشیدا جونم

دیگه  آرشیدا جون یکسالش شده و دخترم واسه خودش خانومی شده خیلی بامزه و دوستداشتنی شده ،هر کار که بکنیم ازش تقلید میکنه و کلی از حرکاتش میخندیم دختر لجبازی نیست و فقط مواقعی که خوابش بیاد اذیت میکنه . کارایی که آرشیدا تو یکسالگی میکنه : وقتی بهش میگم چند تا دوستم داری؟ میگه :دو تا بهش که میگم بخند با صدای بلند قهقهه میزنه بوسم میکنه ،بغلم میکنه به هر بلندی آویزون میشه و راه میره شونه برمیداره و موهامو شونه میکنه گل سرشو میزاره رو سرش که خوشگل بشه و بعد میخنده وقتی گرسنشه میگه: به به و بالاخره بهم میفهمونه که گرسنه ست هر چیزی که دستم میبینه میگه : من ، من ،یعنی بدش به من خلاصه یه فضول خانومیه که نگو ...
31 ارديبهشت 1393

سرخک

بالاخره تب فرشته کوچولوی ما بعداز 5 روز اومد پایینو و خداروشکر که با خوندن کامنت پریسا جون  تن ندادم به طب خانگی و اصرارمادر شوهرو ... تا اینکه دیروز ظهر تمام صورت و بدن آرشیدا دونه های قرمز زدومنم که دیگه  از ترس داشتم سکته میکردم ،  کاشف به عمل اومد جوجه ی ما سرخک گرفته بوده و چه عذابی رو تحمل کرده بچم بیقراریاش کم و بیش ادامه داره و منم که سخت مشغول انجام وظیفه ی مادری... ...
13 ارديبهشت 1393

آرشیدا مریض شد

حالم امروز خوب نیست،سه چهار شبه که درست و حسابی نخوابیدم ،آرشیدا چهار روزه داره تو تب میسوزه و دارو و دکتر هم اثر نداره عروسک خانوم همش گریه میکنه و بی تابه،سه روزه لب به غذا نمیزنه از هر چیزی که بره جلوی دهنش فرار میکنه دلم برای شیطونی کردناش تنگ شده ،نمیدونم چیکار کنم ؟ دکتر گفت ویرووسه ،ولی آخه چهار روزه تبش فقط با دارو قطع میشه و همین اثر دارو میره دوباره تب میکنه کلافه ام ،مادر شوهرم میگه تو گلوش چیزی گیر کرده و به اصطلاح خودش تیکه افتاده و باید ببریمش پیش یه خانمی که اونو دربیاره و کارش تجربیه ،اما من خیلی میترسم و راضی نمیشم،نمیدونم چیکار کتم؟!!! فکر کنم بچم چش خورده ...
10 ارديبهشت 1393

اولین مسافرت آرشیدا

به اصرار بابا فرشاد خلاصه روز ششم عید بود که آرشیدا راهی اولین مسافرت زندگیش شد،من خیلی دلهره داشتم آخه آرشیدا خیلی تو ماشین اذیت میکنه مخصوصا اگه خوابش بیاد بالاخره دلو زدیم به دریا و رفتیم همدان و کرمانشاه ،خداروشکر آرشیدا خیلی اذیت نکرد،چون جمعیتمون زیاد بود و فرشاد هم عاشق مسافرتهای دستجمعیه و بچمو کرده بودن نقل مجلسو براشون شیرین کاری میکرد آرشیدا تازگیا گیلی گیلی حوضک میکنه و نای نای یاد گرفته تازه وقتیم بهش میگم جوجوی مامان کیه میگه : من اونوقته که دوست دارم درسته قورتش بدم   ...
1 ارديبهشت 1393

سال 92 خودرا چگونه گذراندید...

داشتم به این فکر میکردم که اگه الان مدرسه میرفتم و یه موضوع انشا بهم میدادن که سال 92 رو چجوری گذروندم چی باید بنویسم؟؟؟؟ خوب بود ؟ بد بود ؟ نمیدونم خلاصه واسه این همه اتفاقایی که واسم تو سال گذشته افتاد ... همیشه نزدیک تحویل سال که میشه تمام سالی که گذشت میاد جلو چشم: باردار شدنم:خوب به دنیا اومدن آرشیدا: خوب لذت مادر شدن : خوب بیماری آرشیدا : بد خوب شدن آرشیدا : خوب انصافا باید گفت سال خوبی بوده چون خوباش خعلی بیشتره و جا واسه ناشکری و بهونه گیری نمیمونه لحظه تحویل سال ، منو فرشاد هیچی نداشتیم که بهم بگیم و سکوت مطلق بین ما حرفای زیادی میزد که هر دومون میشنیدیم ،من پر از بغض بودم واسه سختیایی که هر سه مو...
18 فروردين 1393