آرشیداآرشیدا، تا این لحظه: 10 سال و 11 ماه و 20 روز سن داره

خورشید آریایی

بدون عنوان

سلام عسلم   دیروز رفتیم واست سیسمونی خریدیم اما رنگی که دوست داشتم نشد همش تقصیر باباست همش آدمو هول میکنه میگه اینو بخر اونو نخر .نه مدلشو دوس دارم نه رنگشو بهش که فکرمیکنم اعصابم خورد میشه حالا چیکار کنم یه دونه دخمل که بیشتر ندارم [ دوشنبه بیست و پنجم دی 1391 ] [ 12:20 ] [ کیمیا ] [ آرشیو نظرات ] ...
5 آبان 1392

بدون عنوان

در منی و نمیبینمت سخت آشفته ام میسازد این غریبی پرمعنا.نامت سکوتم را در هم میشکند و چون کرم نارس ابریشم روی خاکم میکشاند...کاش میدیدمت لحظه ای هر چند اندک...نه. تو خدایی مگر میشود تورادید؟ دیروز به من میخندیدی و امروزنگاهت سنگین ...خداوندا کمی مهربانتر- خورد شدم آب شدم ...بغض رهایم نمیکند... [ دوشنبه بیست و پنجم دی 1391 ] [ 12:47 ] [ کیمیا ] [ نظر بدهید ] ...
5 آبان 1392

بدون عنوان

سلام عزیزم    دیروز هوا خیلی خی ی ی ...لی سرد بود ؛ساعت 5 وقت دکتر داشتم لحظه شماری میکردم صدای قلب کوچیکتو بشنوم  خلاصه با خاله رویا رفتیم قزوین،وقتی رفتم پیش دکتر سونو گرافی کرد ؛بهم گفت تا حالا دخترتو دیدی؟گفتم نه !بعد صفحه مانیتورو برگردوند روبروی صورتم ؛قلبم داشت از جا کنده میشد چشامو خیره کردم تو صفحه ء سیاه تا اینکه تو دستای کوچولوتو نشونم دادی  خانم دکتر گفت: بیا اینم دست بچت ،اینم سرشه با هیجان گفتم: خانم دکتر یعنی واقعا الان داره دستاشو تکون میده؟باخنده گفت آره دیگه ...بعد تو یه غلطی زدیو پششتو کردی سمت من ،بهترین لحظه ء زندگیم بود خیلی کیف کردم به قول بعضیا باید مادر بشی تا بفهمی .خلاصه همه چی خوب بود آب د...
5 آبان 1392

رویای تاریکی

دیشب...   غرورم را میشکنم اما باز نمیشود...نمیگویم باعثش تویی اما کاش اینطور نبود...دوباره دوباره دوباره. تکرار و تکرار شکستنها و تو هیچ نمیگویی. دیشب کنار پنجره گریستم و باز چشمانم آبروداری کردند. تو حالم را نمیفهمی...     ْ [ دوشنبه بیست و پنجم دی 1391 ] [ 11:54 ] [ کیمیا ] [ آرشیو نظرات ] ...
5 آبان 1392

بدون عنوان

سلام دختر قشنگم.   الان تقریبا بیست و یک هفته تمومه که تو  دل مامانی جاخوش کردی؛دوم دی بود که اولین بار تکون خوردناتو احساس کردم ؛نمیدونی چه حس قشنگی بود خونه بابابزرگت اینا بودیم مهمون داشتن ؛دوست داشتم داد بزنم به همه بگم داری لگد میزنی اما جلو خودمو گرفتم ؛بد عادتم کردیا شیطون، دوست دارم بیست و چهار ساعته تو دلم وول بخوری و مثل ماهی اینطرف و اونطرف بری ؛ این جمعه اگه خدا بخواد قراره من و بابا بریم واست سیسمونی بخریم دعا کن برف و بارون نیاد ... من دیگه برم عزیزم خیلی کار دارم... [ سه شنبه نوزدهم دی 1391 ] [ 11:13 ] [ کیمیا ] [ آرشیو نظرات ] ...
5 آبان 1392

روزهای من(18دی 1391)

به تنهایی ام مینگرم...   لحظه را مرور میکنم ... اینک تودر منی...باوری سخت و غریب ...تکه ای از جنس من و ذاتی از لبخند خدا ...ساده و بی غش
5 آبان 1392