بدون عنوان
خلاصه برات بگم مادر... دیروز با چه بدبختی با این شکم گنده اسباب کشی کردیم.. واسه جمع کردن وسیله ها که تقریبا کسی کمکم نکرد قرار بود روز جمعه ساعت ۹ صبح از باربری بیان جلو در که اسبابا رو ببرن روز قبلش من از ظهر که از دفتر رفتم خونه شروع کردم به کار کردن تا ساعت ۹شب که بابایی اومد خونه.دیگه رنگ به روم نمونده بود تو هم بدجوری خسته شده بودی جوجه ء مامان چون اصلا دیگه لگد نمیزدی بهم یه بارم که پام خورد به چهار پایه خوردم زمین ولی از ترسم به کسی چیزی نگفتم دیگه شروع کردم به گریه کردن و ناسزا گفتن به هر کی که میشناختم دور خودم میچرخیدم و وسط تلمباری از کارتن غصه میخوردم مامانبزرگ خانومتم ک...
نویسنده :
کیمیا
11:11