آرشیداآرشیدا، تا این لحظه: 10 سال و 11 ماه و 15 روز سن داره

خورشید آریایی

بدون عنوان

1392/8/5 11:11
نویسنده : کیمیا
173 بازدید
اشتراک گذاری

خلاصه برات بگم مادر... دیروز با چه بدبختی با این شکم گنده اسباب کشی کردیم..

واسه جمع کردن وسیله ها که تقریبا کسی کمکم نکرد 

 

 

قرار بود روز جمعه ساعت ۹ صبح از باربری بیان جلو در که اسبابا رو ببرن روز قبلش من از ظهر که از دفتر رفتم خونه شروع کردم به کار کردن تا ساعت ۹شب که بابایی اومد خونه.دیگه رنگ به روم نمونده بود تو هم بدجوری خسته شده بودی جوجه ء مامان چون اصلا دیگه لگد نمیزدی بهم

 

یه بارم که پام خورد به چهار پایه خوردم زمین

ولی از ترسم به کسی چیزی نگفتم دیگه شروع کردم به گریه کردن و ناسزا گفتن به هر کی که میشناختمدور خودم میچرخیدم و وسط تلمباری از کارتن غصه میخوردم مامانبزرگ خانومتم که اصلا یه تعارف نکرده بود بیاد کمکم تازه همون شب عروسی هم رفته بودن(مامان بابایی رو میگم مامان خودم طفلی دستش شکسته)خلاصه سرتو درد نیارم گلم تازه ساعت ۲ نصف شب از عروسی اومدن که کارتنا رو چسب بزنن!!منم که دیگه از حال رفته بودم و رنگ و روم حسابی پریده بودحالمو که دیدن یه کم به خودشون اومدن و شروع کردن به کمک کردنفرداشم که مامانبزرگ و خاله رویاو خاله شیرین بابایی که الحق که دستشون درد نکنه خیلی خیلی کمکم کردنو من دیگه کار نکردم که خدایی نکرده واسه تو اتفاقی نیفته دخترمهمش به خاطر تواز اون خونه فسقلی اثاث کشی کردیم که بریم خونه بزرگتر که وقتی به دنیا بیای یه اتاق واسه خودت داشته باشی و بهت نور بخوره گلم   

 

 

[ شنبه هفتم اردیبهشت 1392 ] [ 11:32 ] [ کیمیا ] [ 1 نظر ]
پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)