آرشیدانازم سلام ... دیروز رفتیم واسه چکاپ تهران از ساعت دوازده حرکت کردیم تا از بیمارستان اومدیم بیرون هفت شب شد،خیلی خسته شده بودیم و من و بابافرشاد جفتمون اعصابمون خیلی بهم ریخته بود، شمام خیلی خسته شده بودی و کلافه همش گریه میکردی و نق میزدی آخه برای اکو باید میخوابیدی و بهت دارو خواب آور داده بودن ولی نمیدونم چرا شما بدتر سرحال شده بودی و بازی میکردی خلاصه دوبار خوابیدی و یه بچه شیطون که داشت باباباش بازی میکرد سروصداکردنو بیدارت کرد دیگه بابا عصبانی شده بود و هی اینور اونور قدم میزد که یهو کاسه صبرش لبریز شدو و بابا بابای بی ادبش دعوا کردن و مامان کلی ترسیدم و گریه کردم تابابافرشاد رفت حراست و آورد و خلاصه بیرونشون کرد و ماجرا...