آرشیداآرشیدا، تا این لحظه: 10 سال و 11 ماه و 10 روز سن داره

خورشید آریایی

مروارید سفید

هووووووررررررا بالاخره یه مروارید سفید کوچولو از تو صدف دهن آرشیدا کوچولو درومد... خیلی هیجان داشت هیجانی تر از هر چیزی که فکرشو بکنی از بس  بالا و پایین پریدم که تو فکر کردی دارم باهات بازی میکنم و غش غش میخندیدی کلا دیروز خیلی پر هیجان بود تازه گوشاتم سوراخ کردیم و تو کلی گریه کردی     ...
8 دی 1392

آخرین شب پاییز

چه سخاوتمندانه پاییز بلندترین شب سال خود راتقدیم زمستان میکند.   دیشب شب یلدا بود رفتیم خونه مامانی تعدادمون خیلی کم بود فقط دایی رضاو خاله زهرا بودن بر عکس هر سال که کلی شلوغ پلوغ بود ،دیگه محبتا به هم کم شده و ... اما خونه پدر جون اینا خیلی مهمون داشتن که ما نرفتیم ترسیدم تو چش بخوری و زیاد این بغل اون بغلت کنن اذیت بشی ولی فکر کنم بابا فرشاد ناراحت شد باور میکنی خودمم اصلا حوصله نداشتم شاید تو بهونه بودی   ...
8 دی 1392

برف

چه برف قشنگی میباره هوا خیلی سرده و من فقط نگران سرما خوردن توام... بالاخره خنده رو لب مامان نشست... بردیمت تهران پیش دکترتفرشی و داروهاتو قطع  کرد خدارو شکرمیکنم که بعد این همه سختی که من و تو بابایی کشیدیم الان یه نفس راحت کشیدیم امروزم که واکسن داری و وای به حال مامانته خداکنه فقط مثل چهارماهگیت نشه که خیلی سختت بود ...
21 آذر 1392

عشق مادری

آرشیدا عزیزم پاره تنم ... پیشم هستی ولی همش دلم برات تنگ میشه... دلم برات میگیره... واقعا چه عشقی خدا به مادر داده ...
3 آذر 1392

بهانه گیری آرشیدا

سلام عزیزم ... اینروزا خیلی اذیتم میکنی مدام بهانه... گریه نمیدونم چت شده دیشب خونه مامانی مهمونی بودهمه خاله ها جمع بودن و دایی رضاو... اما تو از سر شب گریه کردی نه شیر خوردی نه سوپ و نه سرلاک الهی مامان فدات بشه مامانی میگه شاید داری دندون درمیاری و انقدر بیقراری میکنی خاله فرح گفت بهت قطره استامینوفن بدم که اگه دردی هم داشته باشی آروم شی منم اینکارکردم و تو بعد نیم ساعت خوب شدی و دوباره دختر خوش اخلاق مامان شدی ...
2 آذر 1392

طفلک شش ماههء من

سلام عزیزم دیروز طبق نذری که کرده بودم بردمت امامزاده حسین همایش شیرخوارگان و چقدر گریه دار بود و چقدر طفل شش ماهه امام حسین جلو چشمم مجسم میشد یاد روزایی میفتادم که یک هفته بدون شیرو آب ... خون گریه کردم ...
18 آبان 1392