سفر دوباره به الموت
بالاخره بعد از یکسال فرصت شد این سه روز تعطیلاتو بریم زادگاه زیبای مامان و بابام :((الموت))
درست خرداد ماه پارسال بود وقتی آرشیدا یک ماهش بود رفتیم الموتو بعد اون دیگه نتونستیم بریم ...
به خاطر جاده کوهستانی که داره تصمیم گرفتیم آخر شب راه بیفتیم که آرشیدا اذیت نشه و خدا رو شکر تمام راهو خواب بود؛الموت خییییلی سرد بود و منم تا تونسته بودم برا آرشیدا لباس زمستونی برداشته بودم صبح که از خواب بیدار شد با تعجب به درو دیوار خونه نگاه میکرد و حسابی تعجب کرده بود که اینجا کجاست،؟؟به آرشیدا خیلی خوش گذشت و فقط تنها نگرانیم این بود که یه وقت سرما نخورهاینقدرم که دد بردیمش دیگه خونه بند نمیشد و حتی برای شام و ناهارم که میومدیم خونه با گریه میگفت: دد دد دخترمون تو این سفربا ببعی و الاغ از نزدیک آشنا شدو کلی زوق کرد و وقتی بهش میگفتیم ببعی میگه:باقدرت و صدای بلندتری میگفت :بع بع ،(البته صدای بیشتر حیوونا رو بلده تقلید کنه)تازه اونجا که رفتیم یاد گرفت سلام کنه و خیلی شیرین کاری میکرد و هر کی بهش میگفت اسمت چیه : میگفت:آ د ی د ا همه از کارایی که میکرد تعجب میکردن و منم تند تند براش اسفند دود میکردممتاسفانه به خاطر پاره ای از مسائل نتونستم هیچ عکسی از آرشیدا تو طبیعت زیبای الموت بگیرم