روزدوم
منی که طاقت نداشتم حتی واکسن زدنت رو ببینم دستای کوچولوت و نگه داشته بودم تا ازت رگ بگیرن اونقدر گریه میکردی و با چشای تیله ایت بهم نگاه میکردی که دوست داشتم همون لحظه بمیرم...
تو رو از بغلم گرفتن و بردن تو بخش مراقبت های ویژه ...
چه روزای سیاهی بود خدایا به من و آرشیدای کوچولوم طاقت و صبر بده...
[ شنبه نهم شهریور 1392 ] [ 12:41 ] [ کیمیا ] [
نظر بدهید ]
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی